سکوت
به کفشهایم خیره ماندهام
که
تندتند میروند
و
اصلا متوجه نمیشوند
که
من، خودم
توی بهتِ یک روزِ دور،
توی یک تاریخِ گذشته عجیب،
جاماندهام!!!
به کفشهایم خیره ماندهام
که
بی من
دارند تندتند میروند!!!
من...
من دلم میخواهد از خودم بیایم بیرون!!!
دلم میخواهد حرفهای توی ذهنم،
برای یک لحظه،
به احترامِ خستگیِ من، سکوت کنند!!!
نویسنده: پرستو عوض زاده
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۳ ساعت 12:51 توسط رادیویی
|